تصویر هدر بخش پست‌ها

کافه ی دوستیابی

این وبلاگ دوستی های جدید می ساز

داستان 📗

| هستی

سلام حالتون چطوره امیدوارم حالتون عالی باشه اومدم با یه پست جدید دیگه امیدوارم از این پست لذت ببرید اگه دوست دارید بدونید اسم داستانمون چی هست با من همراه باشید و دوست خودتونو لایک کنید کامنت هم بذارید بریم سراغ دوستان 🌸🙂

روزی روزگاری در چین همه مردم به گل و گیاهان علاقه داشتند پادشاه آن سرزمین به پرندگان علاقه داشتند ولی بیشتر از همه به گیاهان علاقه داشتند پادشاه پیر شده بود و تصمیم داشت از طریق گل و گیاهان جانشین خود را انتخاب کند.

در آن سرزمین پسری به نام جک بود و به گیاه و گل‌ها بسیار علاقه داشت و هرچی می‌کاشت ه طور معجزه آسایی رشد می‌کرد روزی پادشاه به مردم گفت که دختر و پسر خود را به قصر بیاورند آن روز فرا رسید پادشاه گفت :« من دانه‌هایی به شما می‌دهم آنها را به مدت یک سال نگهداری کنید و پس از یک سال به قصر بیاورید به بهترین کسی که گیاه خوبی داشته باشد پاداش می‌دهم پادشاه دانه‌ها را بین بچه‌ها تقسیم کرد جکم جزو آنها بود جک از همه  خوشحال‌تر بود زیرا می‌دانست هرچی که بکارد  رشد می‌کند جک دست به کار شد گلدان مناسبی برداشت خاک را در آن ریخت و دانه را در آن زیر خاک قرار داد و بعد به آن آب داد چند ماهی طول کشید ولی جوانه نزد جک آن را در گلدان بزرگتری کاشت باز هم جوانه نزد ماه‌ها و ماه‌ها پشت سر هم می‌رفت و بالاخره روزی که قرار بود دختر و پسر لدان‌ها را به قصر ببرند رسید دوست جک گفت طمئن باش جانشین پادشاه نمی‌شوی و به سوی قصر رفت جک بسیار ناراحت بود زیرا تنها نتوانسته بود یک دانه را رشد دهد جک با گلدان خالی به قصر رفت قصر پر از گل بود اما پادشاه خشمگین بود نبط به جک رسید پادشاه گفت من جانشین خودم را انتخاب کردم من نمی‌دانم چطور شما با گلدان پر آمدید ولی دانه‌هایی که من به شما داده بودم پخته بود و امکان رشد کردن نداشت من جک را به خاطر شجاعتش حسین می‌کنم و پاداش او این است که جانشین من می‌شود

نظرتونو در مورد داستان حتماً تو کامنت بهم بگین دوستتون دارم خدانگهدار 🌸😘