تصویر هدر بخش پست‌ها

کافه ی دوستیابی

این وبلاگ دوستی های جدید می ساز

داستان 📗

| هستی

سلام حالتون چطوره 🖐🏻امیدوارم حالتون عالی باشه ببینم لایک که کردید اومدم با یه داستان جدید تو پارت قبلی بهتون گفتم که بین دو تا داستان یه داستانو انتخاب کنید یکی از دوستاتون انتخاب کرد کدوم داستان؟اسم داستان هست آرزو امیدوارم که ازش خوشتون بیاد 🌺

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود روزی دختری به نام رویا رویای یه چیزی رو داشت اونم بزرگ شدن بود اون برای بزرگ شدن بسیار تصمیم‌هایی داشت اون آرزوی بزرگ شدنو داشت ر روز لحظه شماری می‌کرد تا بزرگ شود روزی به پدرش آرزو را گفت پدرش گفت: «مطمئن باش بعداً پشیمان می‌شوی دخترک تمام چیزهایی که در بزرگ شدن تصمیم گرفته بود را به پدرش گفت پدرش هم چیزی دیگر نگفت پدرش گفت وقتی بزرگ شوی لت می‌خواهد کوچک شوی تا بتوانی بازی کنی دخترک اخمی کرد و درون اتاق رفت سال‌ها گذشته دخترک زرگتر و بزرگتر می‌شد و هر روز د لش بیشتر می‌خواست کوچک شود روزی رو به پدرش کرد و گفت من خسته شدم از این زندگی دوست دارم کودک شوم دوست دارم مثل آرزوی بچگی این آرزو هم برآورده شود پدر به رو به فرزندش کرد و گفت این آرزو رآورده نمی‌شود دخترک پرسید چرا پدرش گفت یادت هست آرزو داشتی بزرگ شوی الان تو بزرگ شدی لی دیگر نمی‌توانی کوچک شوی الان آرزوی قبلی برآورده شده ولی دیگر رزو کوچک شدن برآورده نمی‌شود چون تو هر روز بزرگتر و بزرگتر می‌شوی پس چرا انتظار داری کوچک شوی 

پایان 🌸😘

دوستون دارم خدانگهدار 🌺🌸🖐🏻