داستان 📗
| هستی
سلام دوستان گلم حالتون خوبه 🌺💗 اومدم با یه داستان جدید اسم داستانمون هست ماهی و ماهیگیر بریم که من این داستانو براتون تعریفش کنم امیدوارم که از این داستان لذت ببرید 🌸
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود طوی یک رودخونه قشنگ سه تا ماهی بودن یه ماهی شیطون و یه ماهی دانا و ماهی آخر جلب بود روزی ماهی دانا ماهیگیری را دید که پیش رودخانه آمده بود ماهیگیر تصمیم داشت ماهیان را شکار کند ماهی دانا به پیش دو ماهی دیگر رفت و گفت که باید فرار کنند ماهی جلب با ماهی دانا موافقت کرد اما ماهی 🐟 شیطون موافقت نکرد فردای آن روز ماهیگیر فقط دو ماهی را دید ماهی اول ماهی جلب بود که خود را به مردن زده بود و روی آب آمده بود اما ماهی شیطون بلا همچنان مشغول بازی بود
ماهیگیر هم همان ماهی را شکار کرد
🌸پایان 🌺