تصویر هدر بخش پست‌ها

کافه ی دوستیابی

این وبلاگ دوستی های جدید می ساز

ادم برفی می اید

| sahar

سلام بچه‌ها حالتون چطوره😍😜 اومدم با یه داستان قشنگ من یه پارت اینجا میدم👀 یه پارت تو وبلاگ خودم💋 البته پارت دو انجاست و پارت ۳ توی وبلاگ تو

خوب برید ادامه👇🏻

ژانر :ماجراجویی ترسناک

وقتی که برف میباره ،

وقتی هوا تاریک میشه ،

 از ادم برفی دوری کن ،فرزندم.

از ادم برفی دوری کن. 

اخه اونه کوران راه میندازه.

چرا من باید  مرتب باید یاد این شعر بیفتد و آنجا زمزمه کنم؟
این شعری بود که مادرم، زمان که من یک دختر سر کوچک بودم ،همه چیز زمزمه می کرد زیر لب زمزمه می کرد. انگار که هنوز صدای آرام او را می شنیدم ،صدایی که از وقتی پنج ساله بودم دیگر آ نشنیده بودم ...
از آدم بر برفی دوری کن 
آخه اونی که کوران راه می ندازه. پنج ساله بودم که مادرم مرد ،ازم از آن زمان تا حالا پیش خاله گرتا زندگی می کردم .اما تا الان که دوازده ساله شده ام خاله گرتا هنوز اینی شعر را برایم نخوانده است .
وقتی که ازکامیون اسباب کشی پایین آمدیم و خانه نو و برف گرفتمان را دیدیم، چه شد که یاد این شعر افتادم؟ خاله گرتا گفت:« جکی مثل اینکه نگرانی.» سپس دست روی شانه ام گذاشت و ادامه داد :«به چی فکر میکنی؟»
می لرزیدم .نه به خاطر تماس دست خالی گرتا بلکه به خاطر سرمایی که باد از بالای کوه ها با خود می آورد. من به آن خانه کوچک با سقف تقریبا صافش نگاه کردم که دیگر خانه جدیدمان بود.
از آدم برفی دوری کن .
پیش خودم فکر کردم که این شعر یک بیت دیگر هم داشت. چرا آن بیت را دیگر یادم نمی آید؟

امید وارم خوشتون اومده باشه 😍تا پارت دیگه خدافظ 😍💋